حرف حساب

واقعیت های دنیای کنونی

حرف حساب

واقعیت های دنیای کنونی

یه داستان عاشقانه توپ

اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط می شه به سال پیش وقتی که تازه دوم 

 

دبیرستان رو تموم کرده بودم
 

یه دختر رو که اسمش لیلا بود چهار سال بود دوست داشتم و برای اینکه یه  

 

کلمه باهاش حرف بزنم روزشماری می کردم و شب و روز نداشتم هر شب که  

 

همه می خوابیدن بیدار می شدم تو عالم خودم باهاش حرف می زدم .یه روز که  

گوشیم دستم بود دیدم از یه شماره ناشناس برام یه پیامک اومد بعد اینکه دنبال  

شماره گشتم دیدم شماره لیلاست همینو که فهمیدم باورم نشد یعنی تا ا

 

لانشم باورم نیست از خوشحالی فقط می تونستم گریه کنم یعنی کار دیگه ای  

ا ز دستم ساخته نبود فکرشو بکنید بعد 4 سال...
 

وقتی که باهاش حرف میزدم دنیام زیر و رو می شد واسش از این چهار سال  

 

تنهاییم حرف می زدم 
 

خلاصه بعد 6 روز ارتباط بهم زنگ زد گفت که نمی خوام دیگه باهات ارتباطی  

 

داشته باشم همینو 
 

گفت و گوشی رو گذاشت منم بهش پیام زدم که خودمو می کشم اینو جدی  

 

میگم اگه علت کارتو بهم نگی از فردا دیگه منو نمیبینی دیدم نوشت که  

 

سرطان  

 

خون داره اینو که دیدم چشمام سیاهی رفت روزای خوش زندگیم با بدختی رو  

 

سرم خوردن حالم بدجوری خراب شد طوری که به سرم زد خودمو خلاص کنم  

 

 که گوشیم زنگ زد برداشتم لیلا بود گفت فرهاد می خوام ببینمت همون  

 

پارکی  

 

که دیروز بودیم ساعت6 لباسامو پوشیدم از ساعت 5 رفتم نشستم رو صندلی  

 

که دیروز با هم نشسته بودیم یک ساعت دیگه از دور دیدم که داره میاد رفتم  

 

پیشش با هم قدم زدیم که گفت فرهاد فردا می خوام عمل بشم خیلی می  

 

ترسم بهم گفت قول بده که اگه من رفتم بلایی سر خوت نیاری واسه خودت یه  

کس دیگه ای پیدا کنی و منو فراموش کنی منم گفتم اگه تو بری منم باهات  

 

میام با این حرفم خیلی ناراحتش کردم رو کرد بهم گفت فرهاد بهم قول بده که  

 

فراموشم می کنی منم بهش گفتم که قول می دم خوب می شی و بازم با  

 

همدیگه هستیم فردا شد ساعت 9 می خواستن لیلا رو ببرن اتاق عمل دیدم  

 

که بابا و مامانش گریون پشت در اتاق عمل نشستن منم نمی خواستم که منو  

 

ببینن واسه همین تو حیاط بیمارستان نشسته بودم که خوابم برد ولی با صدای  

 

جیغ مادر لیلا از خواب پریدم ساعت 12 بود وقتی بیدار شدم دیدم مادر لیلا با  

 

صدای بلند گریه می کنه و باباش هم یه گوشه زانوهاشو بغل کرده و بهت زده  

 

به در اتاق عمل که باز بود نگاه می کنه و قطره های اشک از گونه هاش سرازیر  

 

شده و بقیه فامیلاش هر کدوم یه گوشه زارزار گریه می کنن با دیدن اینا که  

 

 فهمیدم لیلا تموم کرده بی اختیار توی بیمارستان مثل دیونه ها طوری داد زدم  

 

که همه داشتن منو نگاه می کردن بعد با یه دریا غم و اندوه با اشکهای بی  

 

اختیار که داشتن مثل بارون می باریدن بیمارستان رو ترک کردم وقتی رسیدم  

 

خونه دیدم همه اهل محل از مرگ لیلا حرف می زنن با این حرفا به داغ دلم  

 

آتیش می زدن مثل اینکه جاده جهنم رو روبروم باز کرده بودن
 

فرداش مراسم تشییع جنازه لیلا بود رفتم از دور نگاشون کردم دیدم طابوت لیلا  

 

رو دارن میارن
 

باورم نمیشد که لیلای من اون تو خوابیده همینطور اشکام بی صدا از رو صورتم  

 

سرازیر مشد باخودم میگفتم خدایا این دختر چه گناهی کرده بود واسه چی  

 

ازم  

 

گرفتیش دیگه داشتم آتیش میگرفتم باور کردنش برام خیلی سخت بود تموم  

 

زندگیم رو گذاشتن تو خاک از دست خودم دل گیر بودم که نتونستم به قولی که  

بهش داده بودم عمل کنم نتونستم روزای آخر زندگیشو واسش شیرین کنم  

 

داشتم خودمو سرزنش می کردم بعد اینکه فرشته رویاهامو خاکش کردن  

 

تنهایی عجیبی رو که تا هنوزم تو قلبم مونده رو احساس کردم اگه بهش قول  

 

نمی دادم که بلایی سر خودم نیارم خودمو خلاص میکردم از دور داشتم فقط به  

 

قبر لیلا نگاه میکردم و عشق کوتاهمو نفرین میکردم همینطور مات و مبهوت به  

 

قبر لیلا نگاه می کردم و گریه میکردم حالا دیگه نصف زندگیم زیر خاک بود نصف  

 

دیگش روی خاک سرنوشت تک گل آروزی باغمو چید و خشک و خالی شدم  

 

بعد  

 

اینکه همه رفتن رفتم پیش قبرش نشستم بهش گفتم یادم میاد تو رویام  

 

باهات  

 

حرف می زدم ولی حالا باید با جسم بی روحت هم سخن بشم گفتم نکنه  

 

اون  

 

تو تنهایی می ترسی کاش به جای تو من اون تو خوابیده بودم اینا رو که  

 

میگفتم  

 

خودم خوابم برد پیش قبرش خوابیدم که دیدم تو یه باغ بزرگم و یه گوشه ای  

 

نشستم و لیلا هم اون ور داره بهم گریه میکنه اومد پیشم اشکامو پاک کرد و  

 

گفت قولت که یادت نرفته ؟ 
 

بهش گفتم نه ولی قول داده بودم خوب بشی ولی نشدی من خیلی متاسفم  

 

گفت نه من خوب شدم 
 

 فقط دنیامون با هم فرق می کنه برو از زندگیت لذت ببر اینو که گفت یهو خودم  

 

و  

 

میون قبرها دیدم که خوابم برده بود بلند شدم و یه شاخه گل خشکیده  

 

گذاشتم  

 

 رو قبرش و رفتم ....

نظرات 2 + ارسال نظر
شفق پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 20:31

جالب و خواندنی است

دنیا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1391 ساعت 23:07 http://richly.blogfa.com

وای
کلی گریه کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد