در این پاییز غمگین حس و حالم را نمیفهمی
دروغ چشمهای بی خیالم را نمیفهمی
کجایی ابر من میسوزم و بر من نمیباری
چنان دوری که عمق اشتعالم را نمیفهمی
در این پاییز غمگین حس و حالم را نمیفهمی
دروغ چشمهای بیخیالم را نمیفهمی
من از هر لحظه ات یک روز بی اندوه میسازم
تو اما وسعت اندوه سالمَ را نمیفهمی
دلت آنسوی آبی ها شروع تازه می خواهد
در این سوی سیاهی ها زوالم را نمی فهمی
من از کالی رسیدم له شدم ناچیده پوسیدم
چه فرقی میکند وقتی کمالم را نمیفهمی
کجایی ابر من میسوزم و بر من نمیباری
چنان دوری که عمق اشتعالم را نمیفهمی
نگاه مهربانت را کجای کوچه گم کردی
جوابت پیشکش حتی سوالم را نمیفهمی
در این فنجان برای دلخوشی چیزی نخواهی یافت
نگو خوشبخت خواهی شد تو فالم را نمیفهمی
کجایی ابر من میسوزم و بر من نمیباری
چنان دوری که عمق اشتعالم را نمیفهمی
دروغ چشمهای بیخیالم را نمیفهمی!